آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

آوا

این روزها... 68

اولین بار 1/5 ساله بودی که یه عدس رو فرو کردی توی بینی مبارک. بعد اومدی آشپزخونه و گزارش دادی که عدس رفته توی بینی ات. نگاه کردم و چون چیزی ندیدم، جدی نگرفتم. بعد رفتی پیش بابا و از بابا خواستی عدس رو در بیاره. بابا دقیق تر از من بود. چون خیلی زود عدس رو شناسایی کرد و با کمک هم عدس رو از بینی ات در آوردیم. خوب بعد از اون اتفاق، من خیلی خوشحال شدم که کار به بیمارستان نکشید. و مهم تر این که اومدی و صادقانه گفتی چی شده . اینبار اما نگفتی و نگفتی تا این که خودم فهمیدم. پنجشنبه، موقع شستن دست و صورتت، خیلی ناگهانی  داد و بیدادت بلند شد. گریه می کردی و می گفتی بینی ام درد گرفت  حدس زدم باید یه اتفاقی افتاده باشه. بررسی کردم و ... اینبا...
3 فروردين 1393

این روزها... 65

دیشب مشغول بازی بودی. داشتم به بابا می گفتم، چشمم توی آفتاب اذیت می شه و کم کم باید عینک آفتابی بزنم. امروز ظهر، وقتی از مدرسه برگشتم، گفتی :"مامان، آفتاب چشمتو اذیت می کنه، می خوای برات عینک بخرم ." انگار صبح هم به بابا گفته بودی :"آفتاب چشمای مامانو اذیت می کنه."  من خیللللللللللللللللی خوشحالم . اومدم برات بنویسم چه احساسی پیدا کردم از شنیدنت. اما نمی تونم بنویسم. احساسم فراتر از اینهاست دختر عزیزم. برات دعا می کنم نازنینم.  دعا می کنم که تک تک روزهای زندگیت پر از شادی و کامیابی و خوشبختی باشه... که همیشه سالم باشی... که عاقبت بخیر باشی. دوستت دارم نازنینم  ...
25 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوا می باشد