این روزها... 65
دیشب مشغول بازی بودی. داشتم به بابا می گفتم، چشمم توی آفتاب اذیت می شه و کم کم باید عینک آفتابی بزنم. امروز ظهر، وقتی از مدرسه برگشتم، گفتی :"مامان، آفتاب چشمتو اذیت می کنه، می خوای برات عینک بخرم ." انگار صبح هم به بابا گفته بودی :"آفتاب چشمای مامانو اذیت می کنه." من خیللللللللللللللللی خوشحالم. اومدم برات بنویسم چه احساسی پیدا کردم از شنیدنت. اما نمی تونم بنویسم. احساسم فراتر از اینهاست دختر عزیزم. برات دعا می کنم نازنینم. دعا می کنم که تک تک روزهای زندگیت پر از شادی و کامیابی و خوشبختی باشه... که همیشه سالم باشی... که عاقبت بخیر باشی.
دوستت دارم نازنینم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی