این روزها... 68
اولین بار 1/5 ساله بودی که یه عدس رو فرو کردی توی بینی مبارک. بعد اومدی آشپزخونه و گزارش دادی که عدس رفته توی بینی ات. نگاه کردم و چون چیزی ندیدم، جدی نگرفتم. بعد رفتی پیش بابا و از بابا خواستی عدس رو در بیاره. بابا دقیق تر از من بود. چون خیلی زود عدس رو شناسایی کرد و با کمک هم عدس رو از بینی ات در آوردیم. خوب بعد از اون اتفاق، من خیلی خوشحال شدم که کار به بیمارستان نکشید. و مهم تر این که اومدی و صادقانه گفتی چی شده. اینبار اما نگفتی و نگفتی تا این که خودم فهمیدم. پنجشنبه، موقع شستن دست و صورتت، خیلی ناگهانی داد و بیدادت بلند شد. گریه می کردی و می گفتی بینی ام درد گرفت حدس زدم باید یه اتفاقی افتاده باشه. بررسی کردم و ... اینبار یک شیء سفید رنگ رو رویت کردم توی بینی مبارک
من : آوا، چیزی رفته توی بینی ات؟
آوا: آره مامان. یه نقطه بزرگ رفته توی بینی ام،(بعد دستها رو از هم باز کردی و گفتی) big
من: می خوای با هم درش بیاریم.
آوا : نه مامان. نمی شه. رفته اون دور دورها
خلاصه این که درست بود. اینبار کاری از دست من و بابا بر نیومد و رفتیم بیمارستان. کلی ناراحت بودم. نمی دونستم قراره چه اتفاقی بیوفته. حدس می زدم خیلی ناراحت کننده باشه هم برای من. هم برای تو. توی مسیر رفت، دائم آیه الکرسی می خوندم که همه چیز خوب پیش بره و خیلی اذیت نشی. شکر خدا خیلی بهتر از تصورم بود. یه مروارید بزرگ بود که خیلی راحت دراومد و بالاخره من و بابا یه نفس راحت کشیدیم.
تاریخ عکس: 1393/01/03
من : آوا، باز هم آقای دکتر کمک کرد حالت خوب بشه.
آوا : نه مامان. آقا نبود. خانم دکتر بود.