آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

آوا

این روزها... 50

خیره شدی به دستم ... می گم: "آوا، چیزی شده مامان" با ناراحتی جواب می دی:" مامان جونم، دستت زخم شده؟   (یه خراش خیلی کوچولو روی دستم بود) برم برات چسب زخم بیارم مامان. نگران نباش. زود خوب می شه" بعد رفتی آشپزخونه، برام چسب زخم بیاری   خدایا شکرت که دختر دارم  خدایا شکرت که فرشته ای به این مهربونی دارم تاریخ عکس: 1392/08/02 ...
19 آبان 1392

این روزها... 48

هر چی من از لاک خریدن و لاک زدن طفره رفتم، نشد که نشد.   لاک می زنی با ماژیک، قلم مو ... هر چی دستت برسه برای خودت، من، بابا ... هر کی دستت برسه.    کلی هم احساس برازندگی می کنی طبق معمول تاریخ عکس ها : 1392/08/13 ...
13 آبان 1392

این روزها... 47

دیروز از وقتی که اومدیم دنبالت و نشستی توی ماشین تا وقت خواب، از نمایشی حرف می زدی که توی مهد براتون اجراء کرده بودن. چندین و چند بار برامون تعریف کردی. هر بار با کلی آب و تاب " مامان، یه جعبه بود، بعد یه هیولا (صداتو کلفت می کردی و با کلی هیجان می گفتی هیولا) پرید بیرون... از دهنش آتیش می اومد بیرون (فکر می کنم اینجا رو گریز زدی به تخیلاتت) یه گربه هم بود، افتاد زمین. می لرزید (می خندیدی و می گفتی می لرزید) ... با هم شمشیر بازی می کردن... مبارزه می کردن با آدم بدها و ... خلاصه این که با همه تعاریفی که کردی، ما از این نمایش چیزی سر در نیاوردیم، فقط هر بار که تعریف می کردی، مشتاقانه گوش می کردیم و مثل خودت با هیجان می گفتیم "خوب ...
8 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوا می باشد