آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

آوا

خونه خدا

آوا : مامان، مگس نکش. گناه داره. می میره من: مگس خیلی کثیفه! آوا : خوب می بریمش حموم، تمیز می شه           ♥ ♥ ♥ آوا: مامان، اینجا کجاست؟ من: خونه خدا آوا: بریم خونه خدا... من می رم توش قایم می شم. تو منو پیدا کن.           ♥ ♥ ♥ آوا: مامان، می دونی من دختر عزیز بابا هستم!!! چند لحظه بعد ... آوا: بابا! می خوای با هم بریم، خرید کنیم. ...
2 ارديبهشت 1393

این مهمه

- داری قصه تعریف می کنی آوا: یکی بود، یکی نبود. یه موش کوچولو بود که خیللللللللی بزرگ بود... من و بابا: آوا: نخندین   - داد و بیدادت به هوا بلند شده ... من: آوا، داد زدن کار خوبی نیست. آوا: نه مامان! این مهم نیست. می خوان خوراکی منو بخورن. این مهمه. ...
18 فروردين 1393

خرمگس

_ مگس کش دستت گرفتی، اومدی سراغم. آوا : "مامان، مگس شو، من با مگس کش بکشمت." من : "مگس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟" آوا : "نه مامان، به مگسی که بزرگ باشه، می گن "خرمگس". خرمگس شو، من بکشمت."   _ دارم ژله آماده میکنم و اصرار داری هم بزنی. من : "مواظب باش نریزه، سرپره." آوا : "نه مامان، سر که پر نمی شه. سر می شه head."   و بعضی از جملات نغز این روزها: _ مامان، متافسانه (متاسفانه) نمی تونم انجامش بدم. _ مامان، دلیل خاصی داره من غذا می خورم. _ من متعقدم (معتقدم) ... ...
26 بهمن 1392

شکش

قبلا وقتی کلمه ای رو اشتباه می گفتی و من صحیح کلمه رو برات تکرار می کردم، می پذیرفتی اما الان نه!!!     اصرار می کنی به اشتباه گفتنش.  _ آوا : "مامان، می خوام شربت درست کنم. اول آب می ریزم، بعد شکش ..." من: بعد شکر می ریزی. آوا : "نه !!!!!!!!!!! شکش می ریزم."     _ یه چوب دستت گرفتی و می گی : "مامان، راکی بازی کنیم." من: می خوای هاکی بازی کنیم. جواب می دی : "نه!!!!!!!!!!! راکی بازی می کنیم."     _ یه پرتقال دستت گرفتی، می گی : "من  یه نارنج دارم." من: این پرتقاله، شبیه نارنجه. جواب می دی : "نارنجه!!!!...
18 بهمن 1392

می خواستم

من : آوا کار بدی کردی. من ناراحت شدم. آوا : "مامان، من تو رو نمی خواستم. مادر بزرگ رو می خواستم."   من : پس من برم... ؟؟؟؟؟؟؟؟ آوا : "نه!!!!! نرو مامان... "  چند دقیقه بعد ... آوا : "مامان، ببخشید، من اشتباه کردم. من تو رو می خواستم. "      ...
13 بهمن 1392

هدیه

به خاله سعیده (خاله مهدت) زنگ زدم و کلی صحبت کردیم. گفت، همه چی خوبه و عالی. فقط انگار با یکی از بچه های مهد مشکل داری. اسمش میثمه. وقتی خاله مهدت اسمشو گفت، دیدم دائم تو خونه ازش اسم می بری :" میثم، این کارو نکن، مگه نگفتم کار بدی ایه ... " بعد فکر کردم در جهت بهبود رابطه اتون یه فکری بکنم. کتاب خوندیم و حرف زدیم. "فرانکلین و روز دوستی" بعد مثل فرانکلین هدیه درست کردیم برای بچه ها و دوستهای مهدت. کلی خوشحال شدی و ذوق کردی (آخه عاشق هدیه ایی) بعد همه هدیه ها رو جمع کردی و گذاشتی توی بسته و گفتی :" مامان، بریم مهد. من هدیه هام رو بدم به دوستانم "     قرار شد صبح زود بریم مهد و هدیه بدی. می خواستم ...
8 بهمن 1392

پلی پلیس

آوا: مامان، من پلی پلیس باشم، شما بیلی بنا من: پلی پلیس، خانم داگز بری کجاست؟ آوا: پیش بارکر من: بارکر کجاست؟ آوا: پیش خانم داگز بری ...
15 دی 1392

آلیس

این روزها اینطوری بازی می کنیم  ... آوا :  من مثلا مامان مریم هستم، شما آوا باش     من : مامان مریم آوا :  بله، دارم برات یه چیز قشنگ درست می کنم   من : مامان مریم، برام قصه می گی، کتاب می خونی؟ آوا : بله من : مامان مریم، منو می بری بیرون؟ آوا : می برم پارک، الان شب شده، ببین ماه توی آسمان هست، ستاره هست، الان نی نی ها خوابیدن. مورچه ها خوابیدن، هوا که روشن بشه، می ریم پارک، تاب بازی می کنیم. سرسره بازی می کنیم. (چند لحظه مکث کردی و بعد ...) هوا روشن شد. اینجا مثلا پارکه. حالا تاب بازی کن من : مامان مریم، بغلم می کنی؟ آوا : نه، دیگه بزرگ شدی. باید برگ بخوری، م...
2 دی 1392

آنا

اولین بار بابا پای آنا رو به دیالوگ ما باز کرد، وقتی می خواست قصه بگه و اینطوری شروع می کرد. "یکی بود، یکی نبود. یه دختر کوچولوی نازی بود به اسم آنا ..." شرطی شدی، هر وقت بابا قصه رو اینطوری شروع می کنه، سریع جواب می دی "اسمش بود آنا" چند روز پیش داشتیم صبحانه می خوردیم. -  مامان، من می خوام پنیر بخورم. داشتم برات لقمه می گرفتم که ...  - اینطوری نه!!!!! فقط پنیر. می خوام با قاشق پنیر بخورم. پنیر رو با گردوی آسیاب شده مخلوط کردم و با قاشق دادم دستت. - نه !!!!!!!!!!! فقط پنیر اینطوری نمی خوام. سکوت کردم و ظرف رو گذاشتم جلوت - من نمی خورم. باز سکوت من ... - نمی خورم و باز ... -...
12 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوا می باشد