هیولا
دیروز سردرد خیلی بدی داشتم. خوابیده بودم و مثلا داشتم استراحت می کردم. از اتاقت اومدی بیرون. ذوق کردی و گفتی :"مامان، پله شده" بعد تصمیم گرفتی از پله بالا و پائین بری یه پا روی من، یه پا روی مبل و ... کلی بازی کردی. بعد، یه ایده جدید به ذهنت رسید. آوا: مامان، می خوای سرسره بازی کنیم. من: آره، چطوری بازی کنیم. آوا : بشین، اینطوری ... (نشستم کنار مبل، می رفتی بالای مبل، بعد از روی سر و کول من، مثلا سر می خوردی، می اومدی پائین ) بعد تازه اعتراضم میکردی. "نه، مامان. سرت باید بالا باشه، اینطوری نمی شه" کلی هم سر خوردی و بازی کردی و بعد رفتی اتاقت تازه داشتم یه نفس راحت می کشیدم که ... آوا: مامان، مامان عزیزم، ب...