آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

آوا

بازی 49

بیست و نه ماهگی آوا: ایندفعه کلاژ کردیم با چسب و کاغذ رنگی. خودم برش دادم و شما چسبوندی.    اصرار داشتی دمش اینجا باشه    و بالاخره شد این ...  تاریخ عکس ها:1392/08/16 بعد هم چسبوندی روی کمدت (کلا عاشق چسبوندنی از هر نوعش     )  ...
16 آبان 1392

بازی 48

بیست و نه ماهگی آوا: اسباب بازی های جدیدمون   و بازی های جدیدمون  این اولین کشفت بود دختر گلم بعد طبق معمول رفتی سراغ همرنگ ها و شروع کردی به ساختن دوباره اش. اینبار همرنگ بودنش برات مهم بود. یه کشف دیگه     و بالاخره تکمیلش کردی   میز و صندلی درست کردی و کاملش کردی اینطوری    آدم درست کردی دروازه درست کردی به این می گی "تلفن"  کلی باهاش صحبت می کنی به زبان شیرین کودکی     یه کار مشترک هم داشتیم که به سرانجام نرسیده، تصمی...
16 آبان 1392

بازی 47

بیست و نه ماهگی آوا: یادش بخیر  این اولین آبرنگ زندگی منه  یه مدت عاشقش بودم و حیفم می اومد ازش استفاده کنم  حالا شده جعبه آبرنگ دختر گلم و هیچ کس حق نداره بهش دست بزنه حتی مامانش     اینم تکنیک جدید کار با آبرنگ  با قطره چکان آب می ریزم تا رنگ ها غرقاب بشه  بعد رنگ بازی می کنیم   از این برنامه های همیشگی هم داشتیم     و از این برنامه ها و بالاخره اثر هنری با بهتر بگم آثار هنری دختر عزیزتر از جانم و با کمال شرمندگی، اثر نقاشی خودم    هر چی فکر می کنم، می بینم از من...
15 آبان 1392

این روزها... 48

هر چی من از لاک خریدن و لاک زدن طفره رفتم، نشد که نشد.   لاک می زنی با ماژیک، قلم مو ... هر چی دستت برسه برای خودت، من، بابا ... هر کی دستت برسه.    کلی هم احساس برازندگی می کنی طبق معمول تاریخ عکس ها : 1392/08/13 ...
13 آبان 1392

abcd

چند روز پیش صدام کردی و گفتی :"مامان، ببین abcd نوشتم"  الهی مامان فدات شه که اینقدر قشنگ نوشتی  بعد اشاره کردی و گفتی :"مامان ببین d شده" تاریخ عکس ها : 1392/08/13 ...
13 آبان 1392

آنا

اولین بار بابا پای آنا رو به دیالوگ ما باز کرد، وقتی می خواست قصه بگه و اینطوری شروع می کرد. "یکی بود، یکی نبود. یه دختر کوچولوی نازی بود به اسم آنا ..." شرطی شدی، هر وقت بابا قصه رو اینطوری شروع می کنه، سریع جواب می دی "اسمش بود آنا" چند روز پیش داشتیم صبحانه می خوردیم. -  مامان، من می خوام پنیر بخورم. داشتم برات لقمه می گرفتم که ...  - اینطوری نه!!!!! فقط پنیر. می خوام با قاشق پنیر بخورم. پنیر رو با گردوی آسیاب شده مخلوط کردم و با قاشق دادم دستت. - نه !!!!!!!!!!! فقط پنیر اینطوری نمی خوام. سکوت کردم و ظرف رو گذاشتم جلوت - من نمی خورم. باز سکوت من ... - نمی خورم و باز ... -...
12 آبان 1392

هیولا

دیروز سردرد خیلی بدی داشتم. خوابیده بودم و مثلا داشتم استراحت می کردم. از اتاقت اومدی بیرون. ذوق کردی و گفتی :"مامان، پله شده" بعد تصمیم گرفتی از پله بالا و پائین بری یه پا روی من، یه پا روی مبل و ... کلی بازی کردی. بعد، یه ایده جدید به ذهنت رسید. آوا: مامان، می خوای سرسره بازی کنیم. من: آره، چطوری بازی کنیم. آوا : بشین، اینطوری ... (نشستم کنار مبل، می رفتی بالای مبل، بعد از روی سر و کول من، مثلا سر می خوردی، می اومدی پائین ) بعد تازه اعتراضم میکردی. "نه، مامان. سرت باید بالا باشه، اینطوری نمی شه" کلی هم سر خوردی و بازی کردی و بعد رفتی اتاقت تازه داشتم یه نفس راحت می کشیدم که ... آوا: مامان، مامان عزیزم، ب...
11 آبان 1392

این روزها... 47

دیروز از وقتی که اومدیم دنبالت و نشستی توی ماشین تا وقت خواب، از نمایشی حرف می زدی که توی مهد براتون اجراء کرده بودن. چندین و چند بار برامون تعریف کردی. هر بار با کلی آب و تاب " مامان، یه جعبه بود، بعد یه هیولا (صداتو کلفت می کردی و با کلی هیجان می گفتی هیولا) پرید بیرون... از دهنش آتیش می اومد بیرون (فکر می کنم اینجا رو گریز زدی به تخیلاتت) یه گربه هم بود، افتاد زمین. می لرزید (می خندیدی و می گفتی می لرزید) ... با هم شمشیر بازی می کردن... مبارزه می کردن با آدم بدها و ... خلاصه این که با همه تعاریفی که کردی، ما از این نمایش چیزی سر در نیاوردیم، فقط هر بار که تعریف می کردی، مشتاقانه گوش می کردیم و مثل خودت با هیجان می گفتیم "خوب ...
8 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوا می باشد