آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

آوا

عیدی 93

من و بابا تصمیم گرفتیم عیدی امسالت کتاب باشه دختر گلم. مبارکت باشه عزیزم. امیدوارم سال خیلی خیلی خوبی داشته باشی نازنینم. در ضمن این دو تا رو از همه بیشتر دوست داری و باید دائم بخونم برات ...
25 اسفند 1392

این روزها... 65

دیشب مشغول بازی بودی. داشتم به بابا می گفتم، چشمم توی آفتاب اذیت می شه و کم کم باید عینک آفتابی بزنم. امروز ظهر، وقتی از مدرسه برگشتم، گفتی :"مامان، آفتاب چشمتو اذیت می کنه، می خوای برات عینک بخرم ." انگار صبح هم به بابا گفته بودی :"آفتاب چشمای مامانو اذیت می کنه."  من خیللللللللللللللللی خوشحالم . اومدم برات بنویسم چه احساسی پیدا کردم از شنیدنت. اما نمی تونم بنویسم. احساسم فراتر از اینهاست دختر عزیزم. برات دعا می کنم نازنینم.  دعا می کنم که تک تک روزهای زندگیت پر از شادی و کامیابی و خوشبختی باشه... که همیشه سالم باشی... که عاقبت بخیر باشی. دوستت دارم نازنینم  ...
25 اسفند 1392

غریب ها

مامانی اومد و خیلی زود رفت. رفتیم ایستگاه قطار، بدرقه اش. یعنی مجبور شدیم، بریم. چون گریه می کردی و اصرار داشتی با مامانی سوار قطار بشی و بری . بالاخره رضایت دادی به دیدن قطار (به قول خودت توماس) کلی صبر کردیم تا بالاخره توماس (قطار) اومد. به تک تک واگن ها اشاره می کردی و می گفتی :" مامان، ببین این توماسه، این امیلی ایه، ... فقط زرافه نیست. هنوز سوار توماس نشده..." شب، موقع خواب ... آوا : بابا، قصه غریب ها رو تعریف می کنی؟؟ بابا : غریب ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آوا : دو تا غریب بودن! روی صندلی نشسته بودن ... بابا : خانم بودن یا آقا؟ آوا : نه بابا! غریب بودن. بابا : مامان بود یا بابا؟ آوا : غریب بودن بابا. باب...
20 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوا می باشد