آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

آوا

این روزها... 4

خیلی دوست داشتم شرایط طوری بود که بیشتر می بردمت بیرون  اما الان که هوا خیلللللللللی سرده و من و بابا خیلللللللللی مشغول، فقط پنج شنبه ها بین ساعت 10.5 تا 1 بعدازظهر فرصت می کنیم بریم پارک و گردش بیرون از خونه. خیلی ذوق می کنی براش  اونقدر که قابل توصیف نیست. توی پارک اما بیشتر نگاه می کنی تا بازی  از این نظر خیلی با بچه های دیگه فرق داری  نمی دونم اقتضای سنه یا چیز دیگه؟ به سرسره خیلی علاقه داری و می ری کنار سرسره. بعد زل می زنی به بچه هایی که از سرسره بالا و پایین می رن. من و بابا تشویقت می کنیم بری بالا از پله ها. یکی دو تا از پله ها رو می ری بالا، بعد زل می زنی به بالای سرسره (به زنبور بالای سرسره) و می پرسی این چیه؟ ...
7 اسفند 1391

بازی 7

اینم یکی دیگه از بازی های اخیرمون. ایده اش از بابا بود. یه روز که از کار برگشتم، دیدم مشغول چسبوندن این آهنرباهای کوچولو (به محض این که فرصت کنم ازشون عکس می گیرم برات) به در و دیوار خونه هستی. بابا برام توضیح داد که کار با آهن ربا رو بهت نشون داده و این آهنرباها رو هم بهت هدیه داده که باهاشون بازی کنی. البته یه کم برات سخته که بعد از چسبیدنشون، جدا کنی که معمولا من و بابا کمک می کنیم. ولی با این که چند روز گذشته، هنوز برات جالبن. دستت می گیری و همه جای خونه رو زیر و رو می کنی و به هر چیزی و هر جایی می چسبونی. خیلی وقت ها هم وقتی نمی چسبه، تمام سعی ات رو می کنی که  بچسبه. خوب نمی چسبه کوچولوی من! نمی شه مجبورش کرد که ...  تازه بهشو...
7 اسفند 1391

بازی 6

بیست ماهگی آوا : کوچیکتر که بودی (حدود 18 ماهگی) وقتی تاب بازی می کردی، موقع تاب خوردنت برات شعر می خوندم. یکی از شعرهایی که برات می خوندم و فی البداهه بود، این بود که آوا جونم چشم داره ... آوا جونم ابرو داره ... (ریتمش رو با یکی از موسیقی های مورد علاقه ات هماهنگ کرده بودم) و اسم تک تک اعضای بدنت رو (که می دونستم می شناسی) می گفتم . خیلی این شعر رو دوست داشتی و هر کدوم از اعضای بدن رو که نام می بردم ، بهش نگاه می کردی و می خندیدی  بعد ها خیلی اتفاقی فهمیدم که این شعر به اشعار مورد علاقه ات تبدیل شده (گاه و بیگاه زمزمه اش می کردی خصوصا موقع خواب ) برای همین تصمیم گرفتم برای شناخت اعضای بدن ازش استفاده کنم. تا حالا که خیلی موثر بوده...
30 بهمن 1391

این روزها... 3

اینم یکی از اصطلاحات رایج این روزهای فرشته کوچولو   مفهومش اینه که معادل انگلیسی اون شیء رو برات بگیم. چند روز پیش یکی از مدل هات رو آوردی برام و پرسیدی "این چی می شه؟" گفتم :"شتر" دوباره پرسیدی؟ چی می شه؟ باز گفتم "شتر" بار سوم بی طاقت شدی و مامان رو مجبور کردی یه کوچولو به مغزش فشار بیاره   (یادم اومد روز قبل، بابا برات توضیح می داد ببر می شه ... شیر می شه ...) سریع جواب دادم camel. لبخندت رو که دیدم. خیالم راحت شد. فهمیدم درست متوجه شدم  بعد کلی خوشحال شدم از این که می تونی  معادل انگلیسی کلمات رو  درک کنی  ...
28 بهمن 1391

آبشار

به آبشار خیلی علاقه پیدا کردی. آبشار رو اولین بار توی عکسهایی که از اینترنت برات دانلود کردم، دیدی و یاد گرفتی. هفته پیش وقتی اومدم اتاقت، دیدم سخت مشغول کشیدن نقاشی هستی  منو که دیدی لبخند زدی و گفتی "مثل آبشار شده"   تعجب کردم چون اولین باری بود که نقاشی ات رو برام تفسیر می کردی، تازه بعد از این که تحسین همراه با تعجب و خوشحالی منو دیدی، تصمیم گرفتی یه بار دیگه برام توضیح بدی  انگشت کوچولوت رو گذاشتی روی نقاشی و گفتی "آبشار شده" اینم تصویر آبشار نقاش کوچولوی من و امضای پای اغلب نقاشی هات (خمیر هایی که می چسبونی کنار نقاشی هات) این نقاشی رو در حضور خودم کشیدی و برام توضیح دادی ...
25 بهمن 1391

اولین جمله

امروز خیلی خوشحالم کردی. در واقع خیلی خیلی خوشحالم کردی   باور کن بعضی لحظه ها قابل توصیف نیست مثل امروز که اولین جمله محبت آمیزت رو گفتی  مثل همیشه بی مقدمه گفتی آوا ... مامان ... دوست ... داره (آخه هنوز مثل آدم آهنی ها کلمه کلمه و با وقفه حرف می زنی)  نمی دونی چقدر ذوق زده شدم. الهی مامان فدات شه که اینقدر مهربونی  بعداز ظهر هم موقع خواب نیمروزی کلی این جمله قشنگت رو تکرار کردی و البته معادلش رو . آوا ... بابا... دوست ... داره. آوا... خرسی... دوست... داره. آوا... هاپو... دوست... داره و ...  ...
23 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوا می باشد