غریب ها
مامانی اومد و خیلی زود رفت. رفتیم ایستگاه قطار، بدرقه اش. یعنی مجبور شدیم، بریم. چون گریه می کردی و اصرار داشتی با مامانی سوار قطار بشی و بری. بالاخره رضایت دادی به دیدن قطار (به قول خودت توماس) کلی صبر کردیم تا بالاخره توماس (قطار) اومد. به تک تک واگن ها اشاره می کردی و می گفتی :" مامان، ببین این توماسه، این امیلی ایه، ... فقط زرافه نیست. هنوز سوار توماس نشده..."
شب، موقع خواب ...
آوا : بابا، قصه غریب ها رو تعریف می کنی؟؟
بابا : غریب ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آوا : دو تا غریب بودن! روی صندلی نشسته بودن ...
بابا : خانم بودن یا آقا؟
آوا : نه بابا! غریب بودن.
بابا : مامان بود یا بابا؟
آوا : غریب بودن بابا.
بابا : کجا بودن؟
آوا : ایستگاه قطار بودن. روی صندلی نشسته بودن، فکر می کردن. بعد دست تکون دادن، گفتن، بای بای آوا. بعد سوار قطار شدن، رفتن خونه شون. قصه شون همین بود دیگه!!!