آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

آوا

این روزها... 16

1392/3/5 0:23
نویسنده : مریم
272 بازدید
اشتراک گذاری

 تا چند روز پیش اگه کسی این عکس رو به من نشون می داد، برام هیییییییچ چیز جالبی نداشت و می گفتم یکی از صفحه های کتاب آئین نامه راهنمایی و رانندگی ایه دیگه ولی الان ...نیشخند کلی خاطره دارم ازشخنده

تاریخ عکس: 1392/03/05

دختر گلم این کتاب فقط جزیی از دستبردهای جنابعالی به اموال مامان و باباست. چند روز پیش این کتاب رو کشف کردی و از همه مهم تر این صفحه رو. بعد از بابا پرسیدی: این چیه؟ و بابا هم جواب داد: آقای پلیس. این شروع ماجرا بود و بعد ... اوائل کتاب رو می دادی دستمون و می گفتی: آقای پلیس کجاست؟ بعد ما برات پیداش می کردیم و خوشحال می گفتی: آقای پلیس لبخند بعد ماهرتر شدی و البته کتاب فرسوده تر. به کمک ما نیازی نداشتی و خودت کتاب رو ورق می زدی و آقای پلیس رو پیدا می کردی. کتاب دایم باز بود و این صفحه پیش رو خنثی تا این که دیدم باهاش بازی می کنی. بازی تخیلی. می گفتی: برم قایم بشم (کم کم داری فعلها رو درست صرف می کنیتشویق) بعد می رفتی پشت دیوار قایم می شدی و سرک می کشیدی و می گفتی: آقای پلیس، آوا رو ندیدی کجا رفته؟ (تکرارش می کردی چندین و چند بار) بعد دوباره از اولقهقهه اینقدر شنیدم و دیدم این صحنه رو که مو به مو حفظ شدم جزئیاتش رو. خلاصه این که براش توصیف هم می کردی اتفاقات روز رو. دیروز در کمال ناباوری باران باریدتعجب و با هم باران رو تماشا کردیم. دستت رو می بردی زیر باران و قطره قطره می بارید روی دستت. بعد از تمام شدن باران، اومدی جلوی کتاب و شروع کردی به تعریف کردن. "آقای پلیس، دیدی ابرها اومدن، شوخی کردن (آخه قبلش رعد و برق زد و کلی ترسیدی، می پریدی بغلم و می گفتی: چی شد؟ گفتم: ابرها شوخی می کنن) رعد و برق زد. بارون اومد. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش تا بارید." و دوباره چندین و چند بار تکرارمنتظر امروز بعداز ظهر هم داشتیم عصرانه می خوردیم که گفتی: آقای پلیس کجاست؟ رفتی کتاب رو پیدا کردی و ورق زدی و این صفحه رو پیدا کردی و یه کم نگاه کردی و موشکافانه گفتی: "آقای پلیس سبیل نداره"،بعد خیلی جدی پرسیدیسوال: "مامان، آقای پلیس جیش کنه، عوضش می کنی؟قهقهه باور کن خیلی خودم رو کنترل کردم ولی نشد. ریسه رفتمقهقهه بعد که دیدی خندیدم، بلافاصله گفتی: "دیگه خوب شده، جیش نمی کنهلبخندقهقههقهقهه و البته این هم ختم ماجرا نیست، با این که دوست داشتم باشه. امشب یکی از عروسک انگشتی هات رو آوردی و دادی دستمنیشخند گفتی: مامان دستش کنه (آخه دستات هنوز خیلی کوچیکه و عروسک می افته. برای همین از من می خوای دستم کنم و البته برات قصه هم بگم دیگهنیشخند) خلاصه رفتی اتاقت و با این کتاب و صفحه برگشتی و دادی دستم و گفتی:"جوجه با آقای پلیس حرف بزنه."ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوا می باشد