این روزها... 15
اگه بدونی چققققققققدر دلم وقت می خواد خیلی گرفتارم
دیشب شربت خاکشیر درست کردم. کلی ذوق کردی براش اومدی کنارم و اصرار داشتی که همش بزنی، خیره می شدی به خاکشیرهایی که با هم زدنت جا به جا می شدن و ... بعد نمی دونم چی شد که تصمیم گرفتی لیوان به لیوان کردن رو تمرین کنی خیلی بد بود. همه جا خیس شد. آب رو از پارچ می ریختی توی لیوان و از لیوان توی پارچ و ... بعد با چنان ذوق و شعفی به جا به جا شدن خاکشیرها نگاه می کردی که دلم نیومد بگم نه آخر سر هم از محبت بی اندازه شما بی نصیب نموندم و حسابی خیس شدم. کلی هم برام توضیح دادی و حرف زدی و ... "آوا آب ریخت لیوان بزرگ (به پارچ می گفتی لیوان بزرگ)" " صدا می ده"، "خاکشیر چی می شه" (منظورت این بود که معادل انگلیسی خاکشیر رو برات بگم) "بازی کنیم" و ... فقط می تونم بگم، مامان فداااااااااات شه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی