این روزها... 12
یکی از داروهایی که دکتر برات تجویز کرد، اسپری بینی بود که باید هر شب برات پاف می کردم. تاکید کرد تا آخر ادامه بدم و ... . اوائل مشکلی نداشتی و راحت بودم. اما الان یک هفته ای می شه که اصلا دوست نداری به قول خودت "ناراحت می شی" ، گریه و زاری و .... این دو سه شب گذشته هم من و بابا ماجراهایی داشتیم با پاف کردن شما حیفم اومد که ننویسم برات
شب اول: خوب همیشه آمادگی می دم و چند دقیقه بهت فرصت می دم خودت باهاش کنار بیای. اسپری رو گذاشتم روی میز و گفتم "وقت پاف کردنه". رفتم آشپرخونه. کارم زیاد طول نکشید و سریع برگشتم. دیدم خم شدی پشت مبل و حسابی مشغولی. نگاه کردم دیدم از اسپری خبری نیست. تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم چه اتفاقی افتاده. وقتی کارت تمام شد و رفتی اتاقت. اسپری رو پشت مبل پیدا کردم و با کلی مسئله پاف کردم برات
شب دوم: گفتم "آوا وقت پاف کردنه" بعد اسپری رو آوردم و گذاشتم کنارم . فقط چند لحظه غفلت کردم، دیدم اسپری نیست من و بابا همه جا رو زیرورو کردیم. بابا باور نمی کرد، می گفت: "حتما نیاوردی..." بیشتر از این بایت متعجب بودم که چطور ممکنه در عرض فقط چند ثانیه ... خلاصه بعد از نیم ساعت جستجوی بی وقفه، بالاخره توی جعبه دستمال کاغذی کنار دستم پیداش کردم
شب سوم: از اسپری خبری نبود. همیشه بالای میز بود کنار بقیه داروها. خیلی خسته بودم و البته عصبانی این دفعه هم عملیات جستجوی من و بابا یک ساعت به طول انجامید. اتاقت، آشپزخونه، زیر میز و هر جایی که تصورش رو بکنی. دست به دامن خودت شدم. "آوا، اسپری کجاست" فقط لبخند تحویلم دادی بالاخره خدا به دادم رسید و بابا اسپری رو پشت مبل پیدا کرد.
بعد از این اتفاق من کلی ترسیدم باللللللللای میز چطوری آخه؟؟؟ امیدوار بودم اشتباه کرده باشم و ...
بابا هم به یه نتیجه مهم رسید، دیگه هیچ جای خونه امن نیست حتتیییییی بالای میز