این روزها... 6
ساعت حدود 12.30 دقیقه نیمه شبه و مامان حسابی خسته است. باور کن خیلی با خودم کلنجار رفتم که صرفنظر کنم از نگارش این پست در این لحظه و این ساعت و برم بخوابم اما نشد که نشد. آخه خیلی هیجان زده ام امشب حسابی مامان رو غافلگیر کردی.
... بساط چای پهن بود و من حسابی مشغول تفکر و تعمق در مورد موضوعی که فکر می کنم گفتنش خیلی خیلی خارج از موضوعه که اومدی کنارم و دیالوگ زیر بینمون رد و بدل شد
_ لیوان چی می شه؟ (منظورت فنجان بود)
- cup
_ شیشه چی می شه؟ (منظورت جنس فنجان ها بود)
- glass
_ چای چی می شه؟
- tea
_ ماست چی می شه؟
- yoghourt
_ قاشق چی می شه؟
- spoon
_ مکعب چی می شه؟
- cube
_ دارو چی می شه؟
- drug
_ مبل چی می شه؟
- .... نمی دونم
خوب جوابش رو نمی دونستم دیگه؟ یعنی شک داشتم و تصمیم گرفتم وقتی مطمئن شدم بهت بگم یه نگاه شیطنت بار حاکی از موفقیت در تسلیم کردن مامان بهم انداختی و طبق معمول رفتی سراغ بازی !!!!!!!!!!!!