اولین شهر بازی
نمی دونم بابای خیلی شجاعی داری یا من خیلی ترسو هستم. خلاصه این که این تفاوت بین من و بابا اولین بار که رفتیم شهر بازی، نمود پیدا کرد. داشتم دنبال یه وسیله بازی مناسب می گشتم که چشمت افتاد به چرخ و فلک. اصرار و اصرار و اصرار که سوار چرخ و فلک بشی و من فکر نمی کردم مناسب سنت باشه. به نظرم برای بچه های 4_5 سال به بالا مناسب بود.هنوز داشتم فکر می کردم چطوری این غائله رو ختم کنم که بابا گفت: "اشکالی نداره. اگه دوست داری سوار شو." بعد کمربند ایمنی رو چک کرد و گفت: " مشکلی پیش نمی یاد." خلاصه این که برای اولین بار سوار چرخ و فلک شدی بر خلاف میل من. اولش کلی خوشحال و سرحال بودی و همه جا رو دید می زدی. بعد که چرخ و فلک رفت بالا. احساس کردم داری گریه می کنی. به بابا گفتم. "بگو نگهش داره. گریه می کنه." بابا پرسید و گفتند چند لحظه دیگه متوقف می شه. بعد گفت: "مشکلی پیش نمی یاد. باید خودش مسئولیت تصمیمی که گرفته رو قبول کنه." وای که بر من چی گذشت ...اون همه اضطراب و استرس برای همون چند لحظه ناقابل، باعث شد تا چند ساعت، حال و روز خوشی نداشته باشم.بالاخره چرخ و فلک ایستاد و پیاده شدی. گفتم: "آوا، می دونی دختر خیلی شجاعی هستی. چرخ و فلک خوب بود."
گفتی : "نه. خیلی ترسیدم. چون خیلی تند می رفت. بعد گفتم. مامان کمکم کن. تو نیومدی. گریه کردم."
خوب، من یه تصمیم مهم گرفتم. دیگه با شما پدر و دختر نمی یام شهر بازی