بازی 58
سی ماهگی آوا:
سلااام. بالاخره برگشتیم از سفر چندین و چند روزه مون مسیر رفت خیلی سخت بود. الهی من فدات شم که اینهمه منتظر بودی بر خلاف همیشه که همون ابتدای مسیر می خوابیدی، اینبار نخوابیدی و نخوابیدی و انتظار کشیدی برای رسیدن نزدیک که شدیم، بالاخره، از زور خستگی خوابیدی یا بهتر بگم غش کردی و من دو ساعتی راحت بودم از شنیدن این جمله تکراری "مامان، رسیدیم"
کلی هم انتظار کشیدی برای عروسی دایی که قرار بود چند روز بعد برگزار شه... تقریبا کل مراسم عروسی هم دنبالت بودم که وسط دست و پای مردم صدمه نبینی و ... خلاصه گذشت...
کرمان برف بارید. بعد از سالها و سالها و سالها .... و چه برف قشنگی بود. این حیاط خونه مامانی ایه بعد از تقریبا دو روز بارش بی وقفه ...
و ژست همیشگی ات عاشق کلاه و شال گردنی و کلاهت همیشه روی چشمات خیمه می زنه. اینطوری نگاه می کنی به اطراف
آدم برفی درست کردی با جدیت تمام
دستکش نداشتیم همراهمون، مجبور شدی دستکش خاله رو بپوشی
و بالاخره اولین آدم برفی که ساختی
و آدم برفی مشترکمون
تاریخ عکس ها : 1392/10/17
مسیر برگشت خیلی خوب بود. یک دوم راه به خواب و خوراکت گذشت و بقیه اش به حرف زدن
از دلتنگی هات گفتی :"مامان، من یه اتاق دارم. دلم برای اتاقم تنگ شده ... دلم برای خونه و پارک هم تنگ شده ... دلم برای اسباب بازی ها هم تنگ شده. باید برم بازی کنم باهاشون ... دلم برای خونه مادر بزرگ هم تنگ شده ... دلم برای عمو مجید هم تنگ شده ..."
از ابرها و دکل های برق گفتی :"اون غول ابری مثل فلامینگو شده. یه فلامینگو با یه نی نی فلامینگو. سه تا خرگوش هم هست. بابا خرگوش و مامان خرگوش با نی نی شون. دارن میان با ما. ببریمشون خونه مون؟"
کلی هم شعر خوندی و شعر خوندم و قصه گفتی و قصه گفتم و ... وقتی رسیدیم خونه، خواب بودی