این روزها... 5
امروز ظهر طبق معمول برام کتاب آوردی که بخونم. همین که خواستم شروع کنم، رفتی صبر کردم و صبر کردم و صبر ... که لبخند به لب اومدی، توی دستت یه دستبند بود که بی معطلی گذاشتیش روی سرم و کلی هم حوصله به خرج دادی و تنظیمش کردی که از سرم نیفته، بعد چند قدم رفتی عقب، خوب نگاه کردی و گفتی: "مامان خوشگل شده" نشستی و رضایت دادی برات کتاب بخونم. کلمه اول ... این چیه؟ ... کلمه دوم ... این چیه؟ این چیه؟ این چیه؟ ... تا بالاخره رسیدیم به صفحه ای که توش یه سفره هفت سین پهن بود (آخه داشتم برات کتاب عمو نوروز رو می خوندم) تازه ماجرا شروع شد ... این چیه؟ سیب ... این چیه؟سیب ... این چیه؟ سمنو ... این چیه؟ سیب ... این چیه؟ سماق ... این چیه؟ سمنو ... و ... نمی دونم . واقعا نمی دونم چند بار پرسیدی !!!!! فقط می دونم که برای اولین بار هنگ کردم چشمم دنبال انگشت کوچولوت بود و مغزم کار نمی کرد باور کن هنوز که هنوزه وقتی بهش فکر می کنم، سرم درد می گیره آخه چطوری می تونی؟؟؟؟؟ بگذریم!!! از اون صفحه که گذشتیم و من بالاخره یه نفس راحت کشیدم . ناگهان سرت رو از روی کتاب بلند کردی و یه نگاهی به من انداختی ... بعد مثل جرقه از جات پریدی و شروع کردی به گشتن و جستجو کردن "اجاست" (کجاست) تازه فهمیدم منظورت اون دستبنده است که روی سرم گذاشته بودی و گویا از سرم افتاده دوباره گذاشتیش روی سرم، تنظیمش کردی و گفتی "مامان خوشگل شده"
نمی دونم . واقعا نمی دونم چرا اینقققققققققققدر دوست دارم