آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

آوا

این روزها... 5

1391/12/7 14:57
نویسنده : مریم
285 بازدید
اشتراک گذاری

امروز ظهر طبق معمول برام کتاب آوردی که بخونم. همین که خواستم شروع کنم، رفتی خنثی صبر کردم و صبر کردم و صبر ... منتظر که  لبخند به لبنیشخند اومدی، توی دستت یه دستبند بود که بی معطلی گذاشتیش روی سرم و کلی هم حوصله به خرج دادی و تنظیمش کردی که از سرم نیفته، بعد چند قدم رفتی عقب، خوب نگاه کردی و گفتی: "مامان خوشگل شده"ابرو نشستی و رضایت دادی برات کتاب بخونم. کلمه اول ... این چیه؟ ... کلمه دوم ... این چیه؟ این چیه؟ این چیه؟ ... تا بالاخره رسیدیم به صفحه ای که توش یه سفره هفت سین پهن بود (آخه داشتم برات کتاب عمو نوروز رو می خوندم) تازه ماجرا شروع شد ... این چیه؟ سیب ... این چیه؟سیب ... این چیه؟ سمنو ... این چیه؟ سیب ... این چیه؟ سماق ... این چیه؟ سمنو ... و ... نمی دونم . واقعا نمی دونم چند بار پرسیدی !!!!!آخ فقط می دونم که برای اولین بار هنگ کردم چشمم دنبال انگشت کوچولوت بود و مغزم کار نمی کردآخ باور کن هنوز که هنوزه وقتی بهش فکر می کنم، سرم درد می گیرهناراحت آخه چطوری می تونی؟؟؟؟؟ بگذریم!!! از اون صفحه که گذشتیم و من بالاخره یه نفس راحت کشیدم . ناگهان سرت رو از روی کتاب بلند کردی و یه نگاهی به من انداختی ... بعد مثل جرقه از جات پریدی و شروع کردی به گشتن و جستجو کردن "اجاست" (کجاست)تعجب تازه فهمیدم منظورت اون دستبنده است که روی سرم گذاشته بودی و گویا از سرم افتادهخنده دوباره گذاشتیش روی سرم، تنظیمش کردی و گفتی "مامان خوشگل شده"بغل

نمی دونم . واقعا نمی دونم چرا اینقققققققققققدر دوست دارمقلبماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آروشا
23 خرداد 95 12:40
وای خدا آوا جون چقدر خوردنی هستی. من کجا بودم اینها رو انقدر دیر خوندم. خوشبحالتون مریم جون. کاملاً درکتون میکنم. این لحظات رو خدا به همه مامانها ببخشه.
مریم
پاسخ
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوا می باشد