این روزها... 74
دیروز اتفاق جالبی افتاد. داشتی توی اتاقت بازی می کردی که صدای جیغ و گریه ات به هوا بلند شد. اومدم اتاقت و دیدم موقع بستن کمربند کالسکه ات، دستت لای قفلش گیر کرده. دستتو آزاد کردم. بغلت کردم و از اتاق آوردمت بیرون تا آرومت کنم. به خیال خودم داشتم مساله رو حل می کردم که دیدم اصرار داری برگردی اتاقت برگشتی و یکراست رفتی سراغ کالسکه ات. چشمات پر از اشک بود و با این وضع، می خواستی یه بار دیگه کمربند کالسکه رو باز و بسته کنی. تازه فهمیدم مساله حل نشده برات. بابا کلی خوشحال شد و گفت:"این خیلی خوبه که دخترم از مشکلاتش فرار نمی کنه." خلاصه این که بالاخره با موفقیت باز و بسته اش کردی و بابا برات توضیح داد که چطوری انجامش بدی تا دستت صدمه نبینه و مشکل حل شد.
بعد انگار یاد کتاب "آفرین، خرس کوچولو" افتادی. گفتی :"مامان، من می خوام چیزهای مفتلف (مختلف) بیشتری بشناسم. مواظب من باش."